یک آقاى اهل دلى ، به رحمت خدا رفته بود و راهى آن دنیا شده بود . در آن دنیا ، در پیشگاه عدل الهى ، اعمال خوب و بدش را در ترازوى نقد گذاشتند و او را به سبب اهل دل بودنش شایسته ى آن دانستند که به بهشت برود و فرشته اى از فرشتگان بارگاه کبریایى ، دستش را گرفت تا او را به بهشت ببرد .
این آقاى اهل دل ، وقتیکه مى خواست وارد بهشت بشود ، متوجه شد که یک آقاى پیر مرد سپید مویى ، دم دروازه ى بهشت نشسته است و شباهت غریبى به رضا شاه دارد
.
با خودش گفت : این آقا چقدر شبیه رضا شاه است !
فرشته گفت : خود رضا شاه است
پرسید : مى توانم چند کلمه اى با او حرف بزنم
فرشته گفت : چرا که نه ؟
آقاى اهل دل ، خودش را به رضا شاه رساند و سلامى کرد و گفت :
-ببخشید که مزاحم تان میشوم قربان ! شما توى بهشت چیکار میکنید ؟
رضا شاه گفت : والله ! ما تا همین چند سال پیش توى جهنم بودیم ، اما از بس ملت ایران گفته اند ' خدا پدر شاه را بیامرزد ' به امر الهى ما را به بهشت آورده اند .
آقاى اهل دل پرسید : خب ، چرا دم در نشسته اید ؟
رضا شاه گفت : والله ! از خدا که پنهان نیست ، از شما چه پنهان ، بیست سال پیش وقتیکه ما وارد بهشت شدیم ، یک دل نه صد دل عاشق یکى از فرشتگان بهشتى شدیم ، اما قانون بهشت این است که بدون ازدواج نمى توان به وصال هیچ فرشته اى رسید . حالا بیست سال است که من اینجا ، دم در ، نشسته ام ، و هیچ آخوندى وارد بهشت نمى شود که صیغه ى عقد مان را جارى کند